- ۱ نظر
- ۲۶ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۳
گوشیم برای بار دوم اونقدر زنگ میخوره که صداش قطع میشه. غلت میزنم، ملو کش و قوس میاد و دوباره صدای گوشی میاد از یه جایی زیر تخت. رو به ملو میگم بر پدر و مادر ادم مزاحم مگه نه؟ دوباره چشاش رو میبنده. گوشیو به بدبختی از زیر تخت میکشم بیرون و جواب میدم چته سر صب نمیذاری بخوابم؟ میگه اینجوری که باهام حرف میزنیا، مور مور میشه کل تنم! صدامو صاف میکنم و میگم جونم عشقم، صبح زیبای بهاریت بخیر. میزنه زیر خنده و میگه چطوری؟ میگم هیچکدوم از عضلاتم رو نمیتونم منقبض کنم، انگار یه تریلی از روم رد شده، دو بار. دوباره میخنده. میگم چیکار داری؟ زود بگو حوصله ندارم. و من خوب بلدم چجوری این ادم رو به غلط کردن بندازم و اگه نتونم من نیستم! میگه چرا اعصاب نداری؟ میگم اعصاب دارم حوصله تورو ندارم. و ایشون تمام قد من رو یاد حماقت سری قبل میندازه و من باز هم با کله رفتم تو همون چاه و پشیمون نیستم و خیلی هم بهم خوش گذشته و لعنت به اون و لعنت به من که پشت دستم رو داغ نکردم و نمیکنم. میگه زنگ زدم حال ملو رو بپرسم. دیروز لنگ زده بود یکم و من با همه هارت و پورتم جلوی این ادم زده بودم زیر گریه و اون با تعجب نگام کرده بود و من گفته بودم ذهن من در عرض همین پنج دقیقه احتمال یه کنسر استئولیتیک رو هم داده و اون برخلاف انتظارم بغلم کرده بود و گفته بودم خب پاشو ببریمش کلینیک و من نرفته بودم باهاش! حالا زنگ زده و حال ملو رو میپرسه. همون که دو ماه تمام من داغون رو پشم هم حساب نکرده بود. میگم ملو خوبه، به نظرم دیگه نمیلنگه، شیطونی میکنه و اشتهاش هم خوبه. میگه خب خداروشکر. میخوای راجع به دیروز حرف بزنیم؟ چشام از کاسه درمیاد و یه علامت تعجب بزرگ توی هوا میبینم. تو ذهنم میگذره که بگم چه غلطا! میخوای بگی من نمیخواستم اینجوری شه و تو باز حالت بد شه و فلان و بیسار اما حالا که شد چیکا میکنی؟ فرار! اما میگم نه دیروز خوش گذشت، مرسی. میخوام بخوابم خدافظ و قطع میکنم و من این ادم رو به غلط کردن نندازم من نیستم.
ببار برایمِ یزدانی رو پلی میکنم و نگاش میکنم که زیر نور آبی چراغ خوابم چقدر ملوس خوابیده. بچه ها اومدن و حسابی چلوندنش و من حرص خوردم و حالا خسته از بازی لم داده به کوسن آبی رنگش و خوابیده. نگاش میکنم و فکر میکنم به خوابی که دیدم و چقدر شبیه بود کابوسم در موردش به اتفاق وحشتناکی که برای رِکس افتاده بود. و من هیستوریِ وحشتناکی در مورد کابوس های مرتبط با اتفاق های بدِ زندگیم دارم.
میپرسه اولین کشیک دردونه دکتر ساسان چطور بود و دو تایی ریسه میرن از خنده. یاد ارتوپدی دوره استاجری میوفتم که روی نزدیک ترین صندلی به دکتر میشستم و نوت برمیداشتم و شلوغ میکردم و بسیار مورد لطف دکتر بودم! البته این به دلیل علاقه م به ارتو یا دکتر نبود. اساسا من سر همه درمانگاه ها همینجوری بودم به جز اونهایی که اساتیدش تهدید جانی برامون محسوب میشدن. دلتنگ استاجری میشم و خوش گذشتن هاش. و در نهایت یکی از دلایل بهم خوردن رابطه م همین بود. بله اینکه من اکتیو بودم و سریع ارتباط میگرفتم و راحت برخورد میکردم. بهش چش غره میرم و میگم افتضاح بود. سراسر گند و کارای ناشیانه. از دست دادن عمل دکتر میم و گم کردن مریض!! بدون اتیکت و مُهر و در یک کلام فاجعه ای که دانشکده مارو انداخته وسطش. تنها نکته ای که کمی قشنگ بود پسربچه ده ساله ای بود که ساعدش شکسته بود و هیچ حسی جز گرسنگی نداشت انگار. هر بار از جلوی در اتاقش رد شده بودم صدام کرده بود و گفته بود خانوم دکتر میشه به من یه سِرُم غذا بزنین! و من غرق یاد گرفتن ابتدایی چیزها بودم و دست و پام رو دستکش و ماسک بسته بود. و یه سری پرستار ها و پرسنل که اینترنِ تازه کار براشون حکم سرگرمی داره و هیچ فرصتی رو برای سر کار گذاشتنش از دست نمیدادن.