چهل و هفت
شنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۷:۲۰ ب.ظ
تمام دیشب رو بارون باریده و خیابونا خیس خورده و هوا سرد و تمیزه. دلم نمیاد زیر پتو بمونم و پیاده میزنم بیرون. برای ملو غذا میخرم و یکمی قدم میزنم. تو راه برگشت اما افسار خودم رو نمیتونم بکشم. چون که ضعیفالنفس هستم در زمینهی خرید! لاک و مداد چشم و ریمل میخرم و برمیگردم خونه. آرایش میکنم و برای خودم قهوه دم میکنم و آهنگ میذارم و با ملو میرقصم. به اورژانس و امتحانش فکر نمیکنم. به خواهرزاده کوچولوم که یک هفته دیگه دنیا میاد فکر میکنم اما و ته دلم میلرزه برای دست و پاهای کوچولویی که خواهد داشت. به خواهر تپلیم فکر میکنم و فکر مامان شدنش حالمو خوب میکنه. مادر فوقالعادهای میشه و این مثل روز روشنه برام. از الان فکر کرده که قراره به مامان و بابا بگه مامانی و بابایی. چونکه مادرجون پدرجون و مامانبزرگ بابابزرگ بهشون نمیاد. اما من در هر حال خاله ام و چقدر عاشق خاله بودنم.
حالم این روزا خوبه. موفق شدم کسی رو دوست داشته باشم! با اینکه فقط کمی از آشناییمون گذشته، قشنگه که حرف کم نمیاریم. قشنگه که جفتمون توی تراس نشستن و چای هلو خوردن رو دوست داریم و قشنگه که حسمون مشترکه. ملو هم دوسش داره. نق میزنه گاهی اما میدونم که دوسش داره.
- ۹۹/۱۲/۱۶
خاله بودن خیلی خوبه
خیلی
مخصوصا وقتی میفهمی خواهرزادت وقتی کنارته حس خوبی داره، هر وقت خرابکاری میکنه با نگاهش بهم میفهمونه که پشتش باشم و نذارم مامانش دعواش کنه 😁
عاشق یسنامونم
گاهی اوقات که میخواد حرصمو در بیاره میگه خاله مَبوب 😁😁
این فسقلم فهمیده که دوست ندارم بهم بگن محبوب، اینجوری دلبری میکنه😄