در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب

آخرین مطالب

چهل و نه

سه شنبه, ۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۴۹ ب.ظ

ده سال دیگه، شاید هم ده ماه دیگه و حتی شاید ده روز دیگه؛ از این روز ها فقط خاطره کم رنگی مونده. این من رو خوشحال میکنه. من آدم فراموش کردن که نه، آدم تظاهر به فراموش کردنم چون. آدم انبار کردن غم و دلخوری تو پستو های ذهنم. من هیچوقت گریه ای یا داد و بیدادی نبودم. احتمالا برای همین تو بیست و دو سالگی سیگاری شدم. همیشه خشمم و حرصم و ناراحتیم رو قورت دادم، سعی کردم منطقم رو تو بدترین شرایط بیارم بالا و در بدترین حالت، بدون حرف موقعیت رو ترک کردم. امروز هم مثل همیشه. وقتی همه کارهام تو هم گره خورده بود و خودخواه ترین آدم ها به اسم دوست وقتم رو با زرنگ بازی گرفتن و در نهایت فقط کار من موند. وقتی ساعت دو ظهر تو ماشین به ساندویچ الویه بدمزه گاز میزدم و تلفنی میانجی گری بحث مامان و آبجی رو میکردم مثل همیشه. وقتی نصف فکرم پیش وحید بود که.. وقتی‌ که این لنف نود کوفتی آگزیلاریم محو‌ نمیشد و درد میومم به حداکثرش در ماه رسیده بود و حمله های میگرنم شده بود مثل قبل از شروع والپروات، وقتی که همزمان حالم از نصف دور و بری هام بهم میخورد و از نصف دیگه دلم گرفته بود؛ برای همه منطقی شدم و درک کردم و هیچکی منو درک نکرد. ساندویچ الویه‌م رو نصفه انداختم دور و رفتم سمت پت شاپ و برای ملو بستنی خریدم. رسیدم به خونه‌ی امنم که کمتر از ده روز دیگه تخلیه‌ش میکنم و از دستش میدم و یکی از دلایل حال بد این روزام از دست دادن اینجاست. رسیدم خونه و ملوی پشمالوم رو بغل کردم و بهش بستنی دادم. و یه دل سیر گریه کردم بعد سالها شاید. کمی آروم شدم، اما فکر اینکه چقدر این روزها سخت شده آروم نگرفت.

  • تی رکس

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی