در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب

آخرین مطالب

چهل و سه

سه شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۹، ۱۰:۰۷ ب.ظ
امروز که میرفتم بیمارستان، هوا به شدت سرد و مه آلود بود. نهایتا بیست متر جلوتر از خودم رو میدیدم. دیر بیدار شده بودم و خسته و کوفته کشیک قبلی و دیروز پر از درگیریم، قهوه نخورده پریده بودم تو ماشین که دیر به ارائه م نرسم. اثر قرصم انگار نمپرید و من کرخت و کوفته یراحی گوش میکردم و به این فکر میکردم چه روزمرگی قشنگ و تهوع آوری رو میگذرونم. حالا نزدیک به یک ماه از فوت باباحاجی میگذره و من منتظرم که بیست و ششم برم و جای خالیش رو ببینم و دیگه منتظر تماسای سه چار روز یک بارش نباشم. ملو رو با خودم نمیبرم. یک هفته خونه سپیده میمونه و من قطعا خیلی دلتنگش خواهم شد.
بخش جراحی تموم شد و ورود به بخش زنان بعد از اون مثل افتادن از چاله به چاهه. بیخوابی های کشیک، کشیک های نزدیک به هم و اتندهایی که حوصله خودشون رو هم ندارن. باید برم دنبال کیس های پایان نامه م اما مدام امروز و فردا میکنم. باید برم سعی کنم بخش اسفند ماهم رو که اورژانسه، عوض کنم که تولد خواهرزاده م رو از دست ندم. آبجی شاکیه. حق داره؟ نمیدونم. خرید عقد و بعد عروسی و جهیزیه و چیدن خونه و بارداری و خرید سیسمونی و هیچ اتفاق مهمی رو در کنارش نبودم و فقط از راه دور بهش یاداوری میکنم که دوسش دارم. هرچند اونا نمیدونن برای همین شیش روزی که میخوام برم اونجا چقدر پشت هم تو بیمارستان بودم. نمیدونم چرا تمایلی به نوشتن از این روزا و ثبت کردنشون ندارم.
اما بازم میگم، خوبم فقط غمگینم. آخرین باری که رفتم پیش استادم (روانپزشکم) گفت استراحت کن. یکمی با خیال راحت غصه بخور و شریک کن نزدیکانت رو توی ناراحتیت.
میخوام برم یکم پنکیک درست کنم و زیر لب زمزمه کنم "بمون یکم کنارم، که افتادم از پا، بخند یکم به حالم، تا که بیاد سر جا، ببین که روزگارم شده رنگ چشمات، بیا به حال زارم بخند تا بشم شاد، به دلقکت بخند عزیزم، کنارم بمان، بذار بهم بخندی، به سر تا پام، اگه نمیشه باشم یه همدم برات، بهم بخند تا بشم، یه شوخی سر رات... " و بعد با شیر گرم بخورم و بعد قرصم رو بخورم و تو تخت رستاخیز بخونم تا خوابم ببره. این کتاب رو دارم تو خواب میخونم انگار، واسه همینه که تموم نمیشه احتمالا.
  • تی رکس

نظرات  (۱)

  • هیـ ‌‌‌ـچ
  • می‌دونی، من نه روانشناسم و نه دوستی خیلی عمیقی باهات دارم (هرچند سال‌هاست همو می‌شناسیم و روحیات هم‌دیگه تا حدودی دستمونه) اما واقعاً دلم می‌خواد یه کاری، چیزی انجام بدم بلکه لبخند و حال خوبت رو دوباره ببینیم، ولی نمی‌دونم چی و چه جوری و یا حتی اصلاً نمی‌دونم این کار درست هست یا نه ولی اینی  که گفتم حرف دلم بود و جزو کسایی هستی که همیشه به یادتم...

    اصلاً مگه می‌شه خواهرزاده سومین کسی که تو زندگیش می‌شناسه، کسی غیر از خاله‌اش باشه؟ اصلاً شوخیشم قشنگ نیست! ایشالا کارات جور می‌شه می‌تونی ببینیش و حسابی روحیه و احوالت شارژ می‌شه ^_^

    پاسخ:
    همین حرفا گاهی ادم رو از تنهایی که اسیرش شده میکشونه بیرون :) ممنون عزیزم
    حالا الان که دیدمش ببینیم برای زایمانش چی پیش میاد :))

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی