سی و دو
جمعه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۴:۵۱ ب.ظ
چند تا صحنه از داخلی
توی نوت گوشیم یادداشتی نوشته بودم که میگه به مریض تخت شیش وقتی از اتاق عمل برگشت بگو دخترش، مینا اومد دیدنت اما حالش بد بود و سرگیجه داشت و رفت. و کاغذ یادداشت رو که دختر داده بود و خیلی بد خط بود و بعید میدونستم مریض گیج بعد از عمل بتونه بخونه رو توی جیبم گذاشته بودم. مریض تخت شیش اما، یادداشت رو بعد از دریافت پاره کرد و انداخت کف اتاق و گفت خاک تو سر همهشون.
اقای ت توی یک ماهی که من بخش انکولوژی بودم سه بار بستری شد. دفعه اخر، ساعت هشت شب بود که کد خورد. دویدیم بالا سرش. لثههاش از شدت کمبود پلاکت مدام خون ریزی میکرد و این بار اسپیره کرده بود و ایست تنفسی و قلبی. صحنه ای بود حین احیا، تو اتاق ایزوله، با تلویزیون روشن. اقای میم داشت ماساژ قلبی میداد و من امبوبگ میزدم اما دل نگاه کردن به چهره مریض تقریبا اکسپایر شدمون رو نداشتم. زل زده بودم به تلویزیون روبه روم که به دیوار وصل بود و سعی میکردم بفهمم موضوع بحث برنامه چیه. اما صدای بوق دستگاه و صدای نفس نفس زدن اقای میم که داشت ماساژ میداد و صدای خانم دال که میگفت اخرین دوز اپی رو بزن توی گوشم مونده هنوز.
ساعت دو و نیم شب، با سپیده تو استیشن نشسته بودیم و در سکوت چشممون به مانیتور اتاق روبه رو بود. خانم عین از سه چار ساعت قبل با حداکثر دوز دوپامین هم فشارش بیشتر از هفت نمیشد. به سپیده میگم نشستیم که بمیره نه؟ میگه اره. دخترشو ببین؛ اونم نشسته که بمیره.
فرداش به استادم میگم توروخدا یکم از خوبی های انکولوژی بگین، شاید یکم اسون تر بگذره. میگه ببین من مریض های بدحالم رو بستری میکنم اینجا. میدونی اینا یه نفر از هر بیست نفرن. به اون نوزده تا سرطانی که درمان میشه فکر کن، نه این یکی که از دستش میدیم. سعی میکنم اما هنوز هم تلخیش حتی با کمی شکر هم قاطی نشده.
مریض تخت شونزده یه خانم سی سالهست که با اسیت شدید (تجمع مایع در شکم) بستری شده. نزدیک به سه ماهه اومده و رفته و علتش پیدا نشده. این بار اما باید لاپاراسکوپی تشخیصی بشه (جراحی برای پیدا کردن علت). حداقل چار بار پیج شدم برای این مریض و هر بار با گریه و بیقراریش مواجه شدم. میگفت خسته شدم کاش میفهمیدم چمه. هر چار بار دستش رو گرفتم و دلداریش دادم که بعد از عمل فرداش احتمالا علت پیدا میشه.
تو استیشن نشستم و ازمایش ها رو دونه دونه میخونم و مهر میکنم و سعی میکنم خندهم رو کنترل کنم. اقای صاد روی میز ضرب گرفته و اهنگ لیلا رو میخونه و به گردنش قر میده. قراره اگه شیش تا اهنگ رو ناناستاپ بخونه، دو نوبت علائم حیاتی مریضاش رو چک کنم و اگه نتونه تا اخر شیفتش هر چی گفتم بگه باشه. بعد چارمین اهنگ، خیلی لایت و طبیعی میره سراغ شهره. میزنم زیر خنده و سوییچم رو میدم بهش و میگم فعلا پوشه صورتی رو از صندلی عقب بیار و بعدم شرح حال و ازمایشا و اوردرای خانم جیم رو یادداشت کن برای مورنینگ فردام.
- ۹۹/۰۶/۱۴
دارم به آستانه ی تحمل آدم ها فمر می کنم... به نظر هیچ شغلی سخت تر از سروکار داشتن با بیمارها نیست...