بیست و نه
يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۲:۲۷ ق.ظ
ناامید کنندهست اما حقیقت اینه که شاید نمایش یک روز از کشیک داخلی توی بخش انکولوژی در سن هیژده سالگی من باعث میشد انتخابم پزشکی نباشه. بله من دارم روزهای سختی رو میگذرونم. فشاری که تحمل میکنم کم نیست. درد، درد حفظ روحیه تو فضاییه که فضای تو نیست. درد، درد یک خستگی گذرا نیست. احساس نیاز به فرار از موقعیته.
و کمی، فقط کمی فکر به سالهای بعد، اگر وجود داشته باشن، و نشستن پشت میز مطبم به عنوان روانپزشک و قهوه خوردن بعد از رفتن اخرین مریض ارومم میکنه. شاید همین انگیزه من رو هر روز میکشونه تا بیمارستان و فرسوده میکنه و فرسوده میکنه اما سر پا نگه میداره!
خونه اما خوبه. خونهم اروم تر از همیشه ست. ملوی شیطون و مهربونم همه جا سرک میکشه، بیدارم میکنه، بازی میکنیم و خسته میشیم و میخوابیم. پیشی کوچولوی من حالا پنج ماهشه. دو کیلو و هشصد وزن داره. دندونهای شیریش افتاده و خوشمزه ترین موجود روی زمینه! صبح قبل از من بیدار میشه و میپره توی تخت بیدارم میکنه. تا دم دستشویی بدرقهم میکنه. تو مراحل لباس پوشیدن نظارهگر میشه و وقتی میشینم که نسکافه بخورم میره سر وقت ظرف شیرش.
ظهر که برمیگردم پشت در و منتظره. با مالوندن کمرش به پام ابراز دلتنگی میکنه و منتظر میمونه لباس عوض کنم و دست و رو بشورم و بعد بغلش کنم. بغلش میکنم و خر خر میکنه و دمش رو یواش تکون میده و من میدونم این یعنی که منم دوست دارم. بازی میکنیم و یکمی درس میخونیم و یکمی فیلم میبینیم و کارای خونه رو میکنیم! و شب باز میریم که من مسواک بزنم و اون پشت در بشینه تا بیام. بعد چراغارو خاموش کنیم و من برم توی تخت و اون روی پاف کنار تخت لم بده و کم کم خوابمون ببره..
خیلی از ملو گفتم؟ چیزی جز از ملو گفتن ندارم برای گفتن چون
- ۹۹/۰۶/۰۲
انکولوژی منفور...کی تمومه این بخش؟