بیست و هشت
چهارشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۶ ب.ظ
هیچ عبارتی در وصف خستگیم پیدا نمیکنم. روزها کش میان و هر روز طولانی تر از دیروز میشه!
روز پونزدهم ماه دوم داخلیه و یعنی این بخش طاقتفرسا رو به نصف رسوندم. و همین یک ماه و نیمی که پشت سر گذاشتم کافی بود که بفهمم من برای هیچ بخش ماژوری زاده نشدم. من برای خون دل خوردن برای مریضی که روز به روز به مرگ نزدیک تر میشه؛ برای زل زدن تو چشم همراهش و حرفی برای گفتن نداشتن؛ من برای حرص خوردن و سکته کردن و کل کل کردن با استیشن زاده نشدم. من نه از نظر روحی و نه جسمی ادم مناسبی برای کشیک های طولانی و زیاد نیستم.
مدتهاست صبح بیدار شدن همراه با دوش و رقص و سرحالی نیست. اگه ممنوعیت فعالیت های انرژیکی که برام وضع شده رو هم کنار بذارم، احتمالا فقدان امید و انگیزه ناشی از روزهای سخت کرونایی دلیل محکم تری برای این حال خرابه.
بابا و مامان اومدن و ده روز فشرده رو با خوردنیجات مقوی و تمرین رانندگی گذروندم و بعد از اینکه رسالتشون رو انجام دادن، برگشتن پیش ابجی جان که نوهی اولشون رو با سایز یک نخود داره حمل میکنه! و شاید فکر کردن به اون نخود تنها چیزیه که کمی انگیزه به من که خالهش هستم تزریق میکنه.
- ۹۹/۰۵/۱۵
خاله جان شیرینیِ خواهرزادهدار شدنت رو کِی میدی؟ D: