هشت
شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۲:۵۶ ق.ظ
داد میزنه "ای وای سام، سام دهنت! بنیامین من دارم تیر تموم میکنم" و بعد صدای بلند تیراندازی میشنوم! و بعد یک بار دیگه با فریاد میگه سام. وسط هال خوابم برده بود و حالا حس کسی رو دارم که وسط میدون جنگ بیدار شده. پا میشم میرم سمت اتاقش، در میزنم میگه بله؟ درو وا میکنم و میگم هدفون نمیشه بذاری و آروم ترم حرف بزنی؟ من قبضه روح شدم که. میگه عه صدام میاد بیرون؟ معذرت میخوام جوجو! و من با وجود سردردی که دلیلش همین داداش ده سال کوچیکترمه، نمیتونم نخندم بهش.
این موجودِ شلخته، که کف اتاقش پر از کتاب و لباس و خرت و پرته؛ این موجودِ دوس داشتنی با صدای مردونه شده ش که من رو از خواب میپرونه؛ این موجود خوش خوراکی که حالا دو برابر من عذا میخوره؛ اینکه به من میگه جوجو داداش کوچولوی منه! همون که من رفته بودم مشهد و شیش ماه بعد که دیده بودمش دیگه تو بغلم جا نشده بود، بغلم کرده بود و محکم فشارم داده بود
- ۹۹/۰۱/۳۰
باز خوبه معذرت خواهی میکنه://
مورد داشتیم میگه حقت بود:///
جوجو؟؟؟😂😂
من مارشمالوام😂😂
برادر از دوست داشتنی ترین عذاب های دنیاست،بمونید پاس هم:-))