در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب

آخرین مطالب

شش

جمعه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۰۴ ب.ظ

به حیاطمون نگاه میکنم، که حالا حیاط مدرسه ست! به اون گوشه که با اسکیت هام زمین میخوردم همیشه. حالا مامان از اون گوشه یه کافی شاپ کوچولو که قهوه و کیک سرو میکنه زنگ های تفریح درست کرده. به باغچه مون نگاه میکنم. نخل هایی که همسن منن، حالا قدشون از دیوار بلند تر شده خیلی. دور تا دور باغچه ای که دو تا نخل و دو تا درخت نارنج و یک عالمه گل داره رو لاستیک ها و بلوک های رنگی گذاشتن و گل یخ و پیچک و یاس کاشتن توشون. دور این باغچه من با سه چرخه م خیلی زیاد چرخیدم. یک عالمه خودم رو گلی و خاکی کردم اینجا. یه فرش کوچولو پهن کرده بودیم با خواهرم و خاله بازی کرده بودیم تو گرمای تابستون. شبیه حیاط بچگی هام نیست ولی قشنگه. حالا هال خونه سالنه! توش پر از وسایل دست ساز بچه های هنرستانه. بالای در اتاقم نوشته کلاس دهمِ سی. درش رو که باز میکنم میز معلم داره، صندلی معلم و سیزده تا صندلی و سطل آشغال! اونقدر غریبه که حتی نمیتونم تجسم کنم قبلا چه شکلی بود. اما میدونم اونجا من با اولین عشقم(!) شب تا صب چت میکردم. رو به رو کلاس دهم سی، دفتر مدرسه ست. قبلا اتاق مامان و بابا بود که روبه روی اتاق من بود. شبایی که میترسیدم پتو و عروسکِ فیلم رو دنبال خودم میکشیدم و میرفتم پیششون میخوابیدم. در بقیه اتاق های قبلی و کلاس های فعلی رو باز نمیکنم، از کنار آشپزخونه اما رد میشم که حالا کارگاه نقاشیه. یک عالمه میز و صندلی و چیزایی که اسمشون رو نمیدونم. گلخونه اما هنوز کاربریش رو حفظ کرده انگاری. هنوز گلخونه ست و پر از گلدون و حوض سه طبقه وسطش که هنوز هم پر از آبه. از کنارش رد میشم و نفس عمیق میکشم. یادم میاد قبلا یه آکواریوم هم این لبه بود. نمیدونم چی به سرش اومده حالا. گلخونه سه تا دیوار شیشه ای داشت که از آشپزخونه و هال و پذیرایی این سمت جداش میکرد. الان فقط اون که به سمت سالن مدرسه ست شیشه ایه فقط. باقیش دیوار شده. میرسم به پذیرایی. پذیرایی چون که دور بود از سر و صدای اون سمت خونه، همه سال کنکورم رو تقریبا گوشه ش گذرونده بودم! یاد مراسم خاستگاری خواهرم میوفتم. و بعدم بله برونش. حالا اینجام به همون غریبگی بقیه خونه ست. آتلیه شده! برای بچه های عکاسی. حوصله گشت و گذار تو طبقه دوم هنرستان رو ندارم. بغض میاره به گلوم گاهی. نمیدونم چطور دلشون اومد با این خونه این کارو بکنن

  • تی رکس

نظرات  (۲)

مدرسه‌ی راهنمایی من یه ساختمون کوچیک بود با کلاس‌های کم. همیشه مدل کلاس‌ها و راهروهاش باعث می‌شد فکر کنم اینجا قبلا مسکونی بوده. ولی هیچ‌وقت بیشتر بهش فکر نمی‌کردم که شاید این کلاسی که الان توش نشستیم اتاق یه نفر بوده. یا تو حیاط کیا می‌رفتن و بازی می‌کردن... پستت منو دوباره یاد اون ساختمون انداخت :)

پاسخ:
اوهوم..
من هیشوخت دلم نخواسته بود خونه بچگی هام رو این شکلی ببینم واقعا! 

اخ،چقدر حست ملموسه واسم،خونه مادربزرگم جایی بود که تا قبل از مدرسه توش بزرگ شده بودم،با بازسازی که کردن،،تقریبا میتونم بگم،یه هفته تمام غمباد گرفتم،قشنگ حس میکردم یکیم مرده:(((ادم خاطره بازی با اشیا نیستم،ولی این یکی عمیقا ناراحتم کرد:///

باهاش کنار اومدم یواش یواش،خودمو قانع میکردم،تا اینکه چند وقت پیش اتفاقی صحبت های بین مادربزرگم و مادرمو شنیدم،گفت بعد من مدرسه اش کنید:(((

اولش شوک شدم،ولی بعدش دیگه ناراحت نبودم،چون بعد اون بازسازیه،تقریبا تمام خاطراتم تو ذهنمن فقط،مادربزرگمو عشقه،دیگه وقتی اون نباشه ،چه فرقی میکنه خونهه دست کی باشه!!!

خلاصه اینکه،خانواده رو دریاب،مهم شمایین که هرجا باشید،اونجا خاطره بسازید:))))

 

 

 

پاسخ:
میدونی خب، یه چیزایی حتی اگه قرار باشه خیلی ازشون دور شی بازم مال توئن! حس تملک و تعصب داری نسبت بهشون. سخته ببینی هستنا، سر جاشونن اما یه جوری شکل عوض کردن که اصلا و ابدا دیگه مال تو نیستن

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی