در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب

آخرین مطالب

پنج

جمعه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۹:۰۵ ب.ظ
تفنگ روی دستم سنگینی میکنه و دستم کمی میلرزه، اما هدفِ آبی رو نشونه میگیرم، نفسم رو حبس میکنم و شلیک میکنم. هدف آبیِ کوچیک از جاش کنده میشه و توی باغچه فرود میاد. دستم درد میکنه اما بازم همه وزنم رو میندازم روی بازوم و مسلحش میکنم. ده تا تصویر جلوی چشمم جون میگیره و دیدم رو اشک تار میکنه. این دفعه هدف زرد رو نشونه میگیرم.
تصویر خودم که ته کوچه عنبران، چسبیده به علی نشستم و اون تفنگش رو برام نگه داشته و نشونه گیری رو بهم یاد میده میاد جلوی چشمم. چقدر دوره اون روز. چقدر دوره اون جمع هشت نفره. نه من و علی با همیم، نه ساغر و امیر و نه اون یکی امیر و پَگی به هم رسیدن! فقط یک زوج از اون جمع همچنان باقی مونده. همین هم غنیمته.
دلم نمیخواد چشمم به اتاقک سیمانی ته باغ بیوفته. اما پس زمینه نشونه زردم همون جاست. جایی که تا مدت ها کابوسش با من و با بقیه میمونه. جایی که دیروز صب چشمم بهش افتاد، و نفس کشیدن سخت شد. رِکس عزیزم، رکس شیطون و باهوشم بیست لیتری رو کشیده بود زیر پاش و خودش رو از پنجره انداخته بود، اما زنجیر کوتاهش به زمین نرسیده بود. حلق آویز شده اونقدر دست و پا زده بود که دیوار پشتش پر از خون بود. من بهت زده تا یکی دو ساعت بعد که دیگه اثری از خودش و خون روی دیوار نبود همونجا نشسته بودم. و تا چند ساعت بعد یه سکوت وحشتناک خونه رو پر کرده بود.
و حالا لباس پوشیده روی پله منتظر بقیه بودم، بیان و بریم چند روزی از این فضا که هیچکس نمیتونه تحملش کنه انگار. منتظر بودم و تمام خشمم رو سر نشونه هایی که حسین برام گذاشته بود و تفنگی که دستم داده بود خالی میکردم.
  • تی رکس

نظرات  (۵)

به صفحه ما هم سر بزن 

چه وحشتناک... دلم ریش شد نفس :-(

پاسخ:
من نمیتونم تصویرش رو دور کنم از جلو چشمم

رکس مُرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

پاسخ:
آره..
  • شهـــ ـــرزاد
  • ای وااااای :'((

    پاسخ:
    :(

    :(

    پاسخ:
    :(

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی