- ۴ نظر
- ۰۹ آذر ۹۹ ، ۰۴:۵۳
به اندازهی کلاس آنلاین ساعت ده، به اندازهی مقالههای زورکی و کنفرانسهایی که سه صبح حاضر کردم خستهم. به اندازه کشیکهایی که نیم ساعت خواب آرزومه و به اندازه امتحانهای هشت جلدی و دوازده واحدی خستهم. من به اندازه چشای خسته بابای مهربونم، به اندازه خواهر باردار تنها موندهم، به اندازه لبخند مامان خوابالودهم، به اندازه برادر کوچولویی که دلش برای فوتبال لک زده خستهم. چشم میبندم و اشک میچکه روی گونهم و به اندازه پدربزرگ بستری توی بیمارستانم خسته و ضعیفم. محبت قلنبه قلنبه خرج مریضهای مسن و تنهای بخش میکنم. مرغ میخرم و پاکت میکنم و به آدمهای درموندهی تو خیابون میدم. چشم میبندم و اشک میچکه روی گونهم و من چقدر خستهم از دلتنگی و نگرانی و خستگی. محبت خرج میکنم برای غریبهها و اشک روی گونهم میچکه و روز میشمرم تا مرخص شدن پدربزرگم و تموم شدن قرنطینه مامان و بابا. روزا رو میشمرم و اشکم میچکه و یعنی میشه اسفند بیاد و همه حالشون خوب باشه و من برم خونه و تک تکشون رو بغل کنم و خواهرزادهم دنیا بیاد و من دورش بگردم و همه خستگیام پر بکشه؟
تمام انرژیم رو طی دو هفته صرف خونواده کردم. مامان رو بغل کردم، چلوندم، بوسیدم، باهاش شوخی کردم و اون خندید و کیلو کیلو قربون صدقه خرجم کرد. بابا رو هم بغل کردم، باهاش گپ زدم و گوش دادم به نصیحتهاش که بین خاطراتی که تعریف میکرد قایم میشدن. شب قبل از برگشتن به مشهد، دستش رو بوسیدم و اون برام عاقبت بخیری آرزو کرد و گفت که ازم راضیه و من غرق آرامش شدم. داداش کوچولو که قدش حالا از همهمون بلندتره رو هم زیاد بغل کردم، شوخی کردم باهاش و لپاشو کشیدم و سعی کردم توی همین دو هفته ای که سهممه از یک سال خواهری کنم براش. آبجی رو، آبجی باردار شیکموی خوشکلم رو هیچوقت اینقدر دوست داشتنی ندیده بودم. صد بار نه، هزار بار شاید بغل کردم و بوسیدم و دست رو شکمش گذاشتم و مردم برای قلمبگیش. یکی دو شب شوهرجانش رو انداختم تو اتاق مهمان و کنارش خوابیدم و نصف شب که گرسنه میشد و بیدار و مینشست پای ظرف میوه و با چشای غرق خواب موز و هلو و خرمالو میخورد تماشا کردم. با شوهرجانش تخته بازی کردم و گپ زدیم و قهوه خوردیم. و تقریبا یک هفته پیش برگشتم مشهد. ملوی کوچولوم که همه میگن خیلی بزرگ شده رو توی باکس گذاشتم و گذاشتم همه اعضای خونواده که دیگه حسابی دوسش داشتن، بچلوننش. این مدت نماز صبح رو بیدار میشد با بابا و تو خونه قدم رو میرفت. پشت در دستشویی مینشست تا بابا وضو بگیره و بعد میرفت تو اتاق و نماز خوندنش رو نگاه میکرد و خیالش که راحت میشد بابا خوابیده، دوباره میومد و رو بالش بالای سرم میخوابید. گاهی رو تخت مامان میخوابید و مامان میگفت شبا تکون نمیخورم که بد خواب نشه ملو و من میخندیدم به دل نازکیش. با داداش کوچولو سر جنگ داشت اما دلش که بازی میخواست اونقد پشت در اتاقش مینشست تا درو براش باز کنه. اره، چمدون بستم و ملو رو توی باکس گذاشتم و اومدم مشهد. نمیدونم باید چیکار کنم که اینجا باشم و دلم اونجا جا نمونه و چیکار کنم که اونجا باشم و دلم تنگ خونه و تنهاییم نشه.
ملو لمیده و تکیه داده به پاهایی که ضربدری روی هم گذاشتم و من فکر میکنم که نجات دادن پام از این وضعیت خواب رفته ارزش کش و قوس اومدن و بعد پایین پریدنش از تخت رو داره یا نه. در نهایت بعد از نیم ساعت چرخیدن توی گوشی و چک کردن پیام ها که قریب به نود درصدشون رو مدتهاست پیام های گروه داخلی تشکیل میدن، تسلیم میشم. نیم خیز میشم و بغلش میگیرم و میچلونمش و میچلونمش تا صداش درمیاد و پایین میپره و پشت کمد سنگر میگیره. من همچنان با خودم کلنجار میرم اما. که سه روز تعطیلی و کشیک بعدیت دوشنبهست و اخر ماه امتحان داخلی داری و شب امتحان کشیکی و لامصب یکم به خودت بیا، یکم درس بخون. تو هنوز هم به عادت همیشه نفرو رو حذف میکنی. اما مریضهای نفرو هم توی طرح تورو حذف خواهند کرد؟ نتیجه اینکه تا همین الان، مشغول جارو کردن و طی کشیدن و جم کردن خونه ای که طبق معمول همیشه مرتب و تمیزه بودم. حتی برنامه اشپزی دارم و بیرون زدن از خونه و خالی کردن باک ماشین.