چهل و شش
سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۰۷ ب.ظ
زایل شدن خوشی آخرین کشیک زنان فقط آماده کردن مورنینگ و کنفرانس برای فردا. رخوت و سنگینی عجیبی دارم. بعد ناهار چرب و چیلی که خوردم تا خود الان خواب بودم و دری وری میدیدم. حالا اما پاشدم و دلم نمیخواد نور خونه زیاد باشه. توی تاریکی نسبی نشستم، قهوه میخورم و کورمال کورمال اسلاید میسازم و نوت برمیدارم. جواب سوالایی که یادم رفته از مریض بپرسم رو خودم میدم و زندگی جنسی و فرزندآوری خیالی براش درست میکنم و خوشحالم که مریض هیشکدوم از اساتید فردا نیست!
دیشب اما، آخ! چجوری میشه بچه آورد. چجوری با اون همه درد میشه بچه آورد. اینجارو اگه روحیه حساسی داری نخون. مریض بیست و سه سالهم، ساعت دوازده شب بعد از پونزده ساعت درد کشیدن بالاخره آماده شد برای زایمان. روی تخت، لحظه ای که بچه داشت دنیا میومد و دکتر میم فریاد میزد که زور نزن (برای اینکه قبل از اینکه خروج سر خودش پارگی ایجاد کنه، برش رو در مسیری بزنیم که به مقعد آسیب نرسونه)، مریض هم همزمان از درد فریاد میزد و گوشی برای شنیدن زور نزن های دکتر نداشت. نتیجه اینکه تا خود اسفنکتر رکتوم (مقعد) بخیه خورد. نتیجه دیگه اینکه فکر زایمان، چه طبیعی و چه سزارین برای من کابوس به همراه داره.
خستهم و به اندازه دو ماه کمبود خواب دارم. نخود خاله کمتر از یک ماه دیگه دنیا میاد و خاله همچنان داره سعی میکنه یه جوری کشیک های اورژانسش رو بچینه و برنامه بریزه که بدون حذف بخش به تولدش برسه. خواهر قلنبهی من داره مامان میشه و من دلتنگ اون شیکم گنده و راه رفتن اسلو موشنش هستم.
حرف آخر هم اینکه، بریم این هشت ماه آخر هم تو دل یه ماجرای عشقی مشقی و خوش بگذرونیم یا بشینیم سر درسمون؟ سپیده میگه فلانه و بیساره و خر جذابیتش نشو. آیدا میگه بیخیال برو تو دلش، نهایتش دو سه روز گریه زاریه دیگه. من با آیدا موافقم البته. میرم تو دلش!
پ.ن: نوشتهی دیشب!
- ۹۹/۱۱/۲۸
بچه آوردن
زایمانش یه طرف
اون مسئولیتی که رو دوشته یه طرف
+بند آخر
سِر شدی : )