سی و شش
پنجشنبه, ۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۰:۴۰ ب.ظ
مینویسمش به امید اینکه کمی آروم بگیرم.
فشارش رو برای بار دهم چک میکنم و در جواب سوالش که میگه آب بخورم برای برای بار دهم میگم نه. مریضم پسر نوزده ساله ای که کنسر متاستاتیک داره و کبد و ریه و روده و هر جای دیگهش رو که بگردی درگیره. برای کاهش درد جراحی شد و توده شکمی اندازه دو سه تا پرتقال خارج شد. اما خونریزی قطع نمیشد برای همین با گاز و پانسمان بخیه شد تا فردا دوباره بره اتاق عمل. ازم قول میگیره که از عملش عکس بگیرم، چون که دلش میخواد روده و معده و هر چیزی که امکانش هست رو ببینه. به استاد میگم و موافقت میکنه اما میگه سعی کن خون و خونریزی ها رو نگیری! تو اتاق عمل اما، من برای اولین بار مواجه میشم با یه چیز عجیب. توده ای که مشت مشت خارج میشه و در جواب من که میگم اینجوری که اوضاع بدتر میشه استادم میگه، باور کن از این بدتر نمیشه. صدای آهنگ از گوشی استاد میاد. گوگوش، ابی، سیاوش، شادمهر، قربانی، شجریان و هر خواننده ای که فکرش رو بکنی پلی میشه توی اون سه ساعت. اواخر جراحی دیگه پاهام رو حس نمیکنم و صدای آهنگ رو نمیشنوم. با دستای یخ کرده و مشت شده کنار استاد وایسادم و بهم میگه اینقد وول نخور. میگم میشه بشینم و میگه آره. میرم سمت صندلی اما قبل فرود (!) میگه خجالت نمیکشی؟ بیا ببینم جدی جدی رفت بشینه.
بقیه روز و شب به ویزیت و بستری کردن میگذره و من مثل کش شلواری که شلوارش تو آی سی یوئه، تو هر فرصتی که پیدا میکنم میرم به مریضم سر میزنم و بی هیچ علتی فشار چک میکنم و بگ ادرارش رو اندازه میزنم و اون نق میزنه که ای بابا دیگه جیش نمیکنما! با دل گریون، میخندم بهش و اخرین دستاویزی که چندان اعتقادی بهش ندارم رو چنگ میزنم. خدا هست، خدا میبینه، من نمیدونم اما خدا میدونه چرا.
اول با چشای بسته منتظر ملو میمونم اما یادم میاد که بیمارستانم و ملو خونه سپیده. قبل قهوه، قبل هر چی بدو بدو میرم آی سی یو و مریض خندهروم میگه جیش صبمم کردم خانم دکتر. و میگه یه چیزی بخوام نه نمیگی؟ میگم آب نداریم بچه جان. عمل داری چند ساعت دیگه. میگه نه، یه ثانیه ماسکت رو وردار ببینم چه شکلیی. میگم نمیشه، به خاطر خودت و باقی مریضا. قیافهش به شوخی آویزون میشه و من گوشیمو درمیارم و یکی دو تا عکس از خودم و ملو بهش نشون میدم. بهم میگه حیف این چال که زیر ماسکه و من غش غش میخندم و میگم زبون نریز بچه.
ساعت دو ظهر در حالی که بیست و چار ساعت کشیک اصلی و شیش ساعت کشیک بخش ها بودم باز هم چکش میکنم و خروج میزنم و میرم. میدونم با این همه ضعف و بی خوابی نای موندن سر عملش و استرس دوباره رو ندارم. به سپیده اس ام اس میدم شب میام دنبال ملو و تا خود خونه گریز ابی پلی میکنم. تو خونه هر چی به دستم میرسه میندازم تو لباسشویی و دوش میگیرم و اونقدر حس خالی بودن وجودم رو پر میکنه که گوشیم رو برمیدارم و برای سپیده مینویسم الان میام دنبال ملو.
خواب اما به چشمام نمیاد. کتاب میخونم، سریال میبینم، ملو رو میچلونم اما چشم که رو هم میذارم یه “چرا” به بزرگی آرامش پسرک نوزده ساله روی تخت پنج میبینم.
- ۹۹/۰۸/۰۸
خدااااای من چال داری؟ لاکی یو ^__^
- یه چیز دیگه نوشته بودم اما یکی انگار بهم گفت پاکش کن. پاکش کردم :/