در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب

آخرین مطالب
۰۲
شهریور
۹۹
گاهی چند وقت بعد از انتشار یه پست، وقتی میخونمش، میبینم چقد غمگین بودم!
برای همینه همش رو عین آب خوردن دیلیت میکنم. چون که دلم نمیخواد مرورش کنم هیچ وقت
  • تی رکس
۰۲
شهریور
۹۹
ناامید کننده‌ست اما حقیقت اینه که شاید نمایش یک روز از کشیک داخلی توی بخش انکولوژی در سن هیژده سالگی من باعث میشد انتخابم پزشکی نباشه. بله من دارم روزهای سختی رو میگذرونم. فشاری که تحمل میکنم کم نیست. درد، درد حفظ روحیه تو فضاییه که فضای تو نیست. درد، درد یک خستگی گذرا نیست. احساس نیاز به فرار از موقعیته.
و کمی، فقط کمی فکر به سالهای بعد، اگر وجود داشته باشن، و نشستن پشت میز مطبم به عنوان روانپزشک و قهوه خوردن بعد از رفتن اخرین مریض ارومم میکنه. شاید همین انگیزه من رو هر روز میکشونه تا بیمارستان و فرسوده میکنه و فرسوده میکنه اما سر پا نگه میداره! 
خونه اما خوبه. خونه‌م اروم تر از همیشه ست. ملوی شیطون و مهربونم همه جا سرک میکشه، بیدارم میکنه، بازی میکنیم و خسته میشیم و میخوابیم. پیشی کوچولوی من حالا پنج ماهشه. دو کیلو و هشصد وزن داره. دندون‌های شیریش افتاده و خوشمزه ترین موجود روی زمینه! صبح قبل از من بیدار میشه و میپره توی تخت بیدارم میکنه. تا دم دستشویی بدرقه‌م میکنه. تو مراحل لباس پوشیدن نظاره‌گر میشه و وقتی میشینم که نسکافه بخورم میره سر وقت ظرف شیرش.
ظهر که برمیگردم پشت در و منتظره. با مالوندن کمرش به پام ابراز دلتنگی میکنه و منتظر میمونه لباس عوض کنم و دست و رو بشورم و بعد بغلش کنم. بغلش میکنم و خر خر میکنه و دمش رو یواش تکون میده و من میدونم این یعنی که منم دوست دارم. بازی میکنیم و یکمی درس میخونیم و یکمی فیلم میبینیم و کارای خونه رو میکنیم! و شب باز میریم که من مسواک بزنم و اون پشت در بشینه تا بیام. بعد چراغارو خاموش کنیم و من برم توی تخت و اون روی پاف کنار تخت لم بده و کم کم خوابمون ببره..
خیلی از ملو گفتم؟ چیزی جز از ملو گفتن ندارم برای گفتن چون
  • تی رکس
۱۵
مرداد
۹۹
هیچ عبارتی در وصف خستگیم پیدا نمیکنم. روزها کش میان و هر روز طولانی تر از دیروز میشه!
روز پونزدهم ماه دوم داخلیه و یعنی این بخش طاقت‌فرسا رو به نصف رسوندم. و همین یک ماه و نیمی که پشت سر گذاشتم کافی بود که بفهمم من برای هیچ بخش ماژوری زاده نشدم. من برای خون دل خوردن برای مریضی که روز به روز به مرگ نزدیک تر میشه؛ برای زل زدن تو چشم همراهش و حرفی برای گفتن نداشتن؛ من برای حرص خوردن و سکته کردن و کل کل کردن با استیشن زاده نشدم. من نه از نظر روحی و‌ نه جسمی ادم مناسبی برای کشیک های طولانی و زیاد نیستم.
مدت‌هاست صبح بیدار شدن همراه با دوش و رقص و سرحالی نیست. اگه ممنوعیت فعالیت های انرژیکی که برام وضع شده رو هم کنار بذارم، احتمالا فقدان امید و انگیزه ناشی از روزهای سخت کرونایی دلیل محکم تری برای این حال خرابه.
بابا و مامان اومدن و ده روز فشرده رو با خوردنی‌جات مقوی و تمرین رانندگی گذروندم و بعد از اینکه رسالتشون رو انجام دادن، برگشتن پیش ابجی جان که نوه‌ی اولشون رو با سایز یک نخود داره حمل میکنه! و شاید فکر کردن به اون نخود تنها چیزیه که کمی انگیزه به من که خاله‌ش هستم تزریق میکنه.

  • تی رکس
۰۳
مرداد
۹۹
شبیه کرم خاکی به خودم می‌پیچم! نمیدونم دو هفته ست یا کمتر و یا بیشتر. درد شدید، کلینیک، ازمایش و سونو و بیمارستان و تکرار سونو، مصرف بی مهابای مسکن و اصرار به بیمارستان رفتن و سر کشیک ها حاضر شدن و درد و درد و درد. تشخیص نهایی میومی به قطر شش سانت متصل به فوندوس رحمه که اثر فشاریش و شاید کمی پیچیدن دور پایه‌ش دلیل این علایم وحشتناکه. هر چی که هست، در نهایت خونواده‌م رو که خیلی در لفافه بهشون گفته بودم جریان رو به اینجا کشوند. و البته لحظه‌ی رسیدنشون با دیدن رنگ و روی پریده‌م و کمر خمیده‌م (!) تا ته خط رو رفتن.
در وصف دردم باید بگم که بعد از عطسه یا خنده یا هر چیزی که کمی عضلات شکمم رو منقبض میکرد، اشک جمع شده پشت پلکهام میریخت. باید صبر میکردم و مسکن میخوردم و همین! دردهای دوره های پریودی قبلم که به نظر خودم شدید بودن اون روزا در برابر این دوره شوخی به نظر میرسن و من هنوز هم با وجود سه روز خونه نشینی مطلق و بهتر شدن، پتانسیل گریه کردن با هر حرکتی رو دارم.
فردا اما دوباره میرم پیش استادم و تکلیف این اوضاع و این درد سریع تر روشن شه. اگه نیاز به استراحت بیشتره که مرخصی بگیرم یکی دو هفته و اگه قرار به جراحیه دلم میخواد سریع تر انجامش بدم و کمتر درد بکشم.

  • تی رکس
۲۴
تیر
۹۹
میخواستم یه پست مفصل راجع‌به کشیک دیروز و اتفاقاتش بنویسم اما حالا که با کمترین لباس ممکن روبه روی کولر روی کاناپه لمیدم، بستنی توت فرنگی میخورم و هر از گاهی ملو رو که کنارم خوابیده یه ماچ غلیظ میکنم، میبینم حس و حالم با دیروز و دیشب فرق داره و دلم نمیخواد برگردم و اون ساعات پر از استرس و خستگی رو مرور کنم. متوجه شدم که خستگی بعد کشیک جسمی نیست صرفا و بیشتر از اون روانته که درگیره و خواب‌های آشفته‌ی بعدش مهر تاییده. خوشحال و پر انرژی نیستم در این لحظه. اتفاقا لول اضطرابم به شدت بالاست. اما حداقل یه سطح حداقلی از آرامش دارم، که دیروز هیچ خبری ازش نبود.
با ترس و لرز به بابا اینا اوکی میدم که هفته آینده بیان و ماشینم رو بیارن. تصورم از ماشین خریدن یه ذوق بی حد بود که تا مدت ها سرحال نگهم میداره، اما حالا بیشتر از دو هفته‌ست که با خونواده کلنجار میرم نیان و لازم نکرده!
سردردهای مامان این وسط کمی نگران کننده‌ست. سوال ازش میپرسم به امید اینکه یک جایی سر نخی پیدا کنم از میگرن یا تنشن، اما موفق نمیشم. سخت میگیرم تو انتخاب کلمات به خودم برای اینکه ترغیبش کنم به دکتر رفتن اما وحشت هم نکنه. خودم اما واقعا ته دلم ترس بزرگی دارم و دل خوش میکنم به حرف استادم که میگه اونقدر درس خوندی که خل شدی! میگه بعد از سی تی اسکنش یه کتک مفصل از من میخوری و من واقعا دلم کتک مفصل میخواد. 
  • تی رکس
۲۰
تیر
۹۹
گاهی چند وقت بعد از انتشار یه پست، وقتی میخونمش، میبینم چقد غمگین بودم!
برای همینه همش رو عین آب خوردن دیلیت میکنم. چون که دلم نمیخواد مرورش کنم هیچ وقت
  • تی رکس
۱۹
تیر
۹۹
مثل یه ربات تشریفات ورود به منزل بعد از کشیک رو به جا میارم. کفشا رو بیرون درمیارم، کاری که تا شیش ماه پیش عمرا! کلید و گوشیم رو میذارم رو جاکفشی که محیط آلوده‌ی خونه محسوب میشه. ملو رو میز ناهار خوری کش و قوس میاد و میپره پایین و از پام آویزون میشه. برای اولین بار تقریبا بیست و چار ساعت تنها مونده. غروب دیروز فقط الهه بهش سر زده. ازش معذرت میخوام که بغلش نمیکنم. واقعا و با صدای بلند میگم ملو جونم ببخشید نمیتونم بغلت کنم. ماسکم رو میندازم تو سطلی که کنار جاکفشی گذاشتم. و میرم تو اشپزخونه. همه لباس هام و روبالشی و رو‌تختی و روپوش رو‌ میندازم تو ماشین لباس‌شویی و میرم سمت حموم. درو که وا میکنم ملو روی دمپایی حوله ای ها نشسته. خم میشم و بغلش میکنم، چنگ میندازه احتمالا به نشونه اعتراض به خیس بودنم اما واقعا چه اهمیتی داره. بیست و شش ساعت ملو کوچولو رو ندیدم!
بعد از ناهار دیروز معده درد ولم نکرده. بر خلاف بخش و‌ اورژانس نسبتا اروم طی روز، شب اورژانس منفجر میشه. قربانی جدال اتندهای داخلی و انکال عفونی و کلافگی مریض و همراهاش بابت معطلی اینترن بیچاره و پرستارهای اورژانسن. اصرار میکنن که بیمارشون بستری شه؛ عفونی اما بدون مدرک کافی مثبت نبودن کرونا، اجازه بستری نمیده. مریض ها تو اورژانس رسما تلنبار میشن تا جواب ازمایش هاشون بیاد.
ساعت سه صب برمیگردم پاویون و دلم قهوه میخواد اما معده درد هشدار میده که یه قدم تا تصرف یکی از تختای اورژانس فاصله داری. خودمو پرت میکنم رو تخت و بقیه ماجرا تو هاله ای از ابهام فرو رفته! چون من دیگه یادم نمیاد نیم ساعت بعد که تلفن زنگ خورد و اینترن داخلی رو گفتن بیا اورژانس تا همین الان که نشستم روی کاناپه، با موهای خیس و با پیراهنی که ممنونشم که جای جین و تاپ و روپوش و مقنعه و اون همه چیز رو به تنهایی پر کرده و چای نبات میخورم، چه‌جوری گذشت.
تصورم از کشیک های داخلی، کشیک هایی پربار و سرشار از آموزش بود، که خستگی دل‌پذیری (!) ایجاد خواهند کرد و من با خوشحالی به انتظار کشیک بعدی میشینم. اما حقیقت اینه که تمام مدت به انتقال اطلاعات بین اساتید، پیگیری ازمایشات، توضیحات فرساینده به همراه بیمار، گوش درد ناشی از مداوم از ماسک، ضدعفونی کردن هر یه ربع دست ها، گشنگی بیش از حد (حداقل قبلا میشد تو تایمی که پیدا میشه یه چیز خورد، الان تا خودتو ضدعفونی میکنی و خوراکیت رو هم و محیط رو هم پیج میشی باز)، و کلا داخلی همیشه سنگین به علت اضافه شدن پروتکل های حفاظتی این ویروس بدقلق به کابوس مجسم تبدیل شده.
  • تی رکس
۰۹
تیر
۹۹
اولین کشیک داخلی شلوغ و دوست داشتنی بود برام. با وجود دردسرهایی که این ویروس کوفتی برامون به وجود اورده. لقب اینترن خوش خنده رو گرفتم. با آقای الف، پرستار جوون و خوشتیپ اورژانس و یکی دو تا دیگه از پرستارای دیگه از در دوستی وارد شدم و خوشحالم که به توصیه‌های بقیه عمل نکردم و از همون اول پاچه‌ی همه رو نگرفتم! کلیشه بیمارستان همینه، اگه همون اول دندونای تیزت رو نشون ندی احتمال تیکه پاره شدنت زیاده. من اما همون قبل از ظهر رو به اقای الف که مدام با خنده خواهر و مادر صدا میکرد اینترن‌های دیگه رو دستام رو حبیب‌طور به سمت خودم گرفته بودم و گفته بودم چرا بین این همه آدم فقط به من نمیگی خواهر؟ و استیشن پوکیده بود از خنده.
کسل کننده ترین وظیفه اینترن اما با اختلاف خلاصه پرونده نوشتنه. و برای کسی که نمیدونه کاربن چی هست و چطور استفاده میشه این موضوع دو برابر کسل کننده‌ست! جدا یعنی همه میدونن این کاغذ آبی های لزج چی هستن و چیکار میکنن یا فقط من مثل از فضا اومده ها رفتار کردم؟
و در نهایت کشیک رو با بیمار بدحال ساعت پنج صبح به پایان رسوندم. خونه که رسیدم ملو کوچولوی قشنگم رو بغل نکردم و هی چیز پارچه ای که داشتم رو انداختم تو لباسشویی. دوش گرفتم و حوله پوشیدم و ملو رو که رو دمپایی حوله ای منتظرم نشسته بود رو بغل کردم و چلوندم و ماچ ماچیش(!) کردم. برای اون شیر درست کردم و برای خودم نیمرو. و بعد از انجام یه سری تشریفات دیگه تا شیش عصر خوابیدم.
  • تی رکس
۰۱
تیر
۹۹

پستی که نوشتم اونقدر پر از حس نفرت، بغض، ناراحتی و خشم بود که خودم هم نتونستم تحملش کنم! اما خلاصه، سایه‌ی سیاه ادم هایی که تو زندگیم بودن و هستن امروز اونقدر سنگین بود که ملو رو پشت در اتاق گذاشتم و خزیدم توی تخت، به امید اینکه با حال بهتری بیدار شم! بیدار شدم اما نه با حال بهتر. دست دراز کردم که شاید دستی، دستم رو بگیره و بهم بگه تو روزای بدتر از اینم گذروندی، و تو همون روزا هم لبخند نرفت از لبت. اما رونده شدم. احتمالا نه به عمد اما بد موقع. اونقدر بد موقع که من میخوام چند روزی به خودم وقت بدم. پر انرژی نباشم، خونه‌م مرتب نباشه و درش به روی کسی باز نباشه، لبخند به لب نیارم و به کسی صبح بخیر نگم. شاید این بد حال بودن و بیرون ریختن علائمم دردی که به جونم افتاده رو سبک کنه کمی.

  • تی رکس
۲۸
خرداد
۹۹
بعد سه ماه برای کار غیر ضروری از خونه میزنم بیرون. برای ملو شیرخشک میخرم. لب نمیزنه به هیچ نوع شیر دیگه ای چون. پیشی من رو مثل خودم انگار هیچوقت نمیشه از شیر خشک گرفت. خلوت ترین لباس راحتی فروشی رو انتخاب میکنیم، جز من و سپید و فروشنده کسی نیست و کمی از عذاب وجدانم کم میشه. شلواری با طرح بستنی انتخاب میکنم و نیم تنه لیمویی رو باهاش ست میکنم و یه دونه لاک هم میخرم و به عنوان کادوی تولدم چند روز زودتر به خودم تقدیم میکنم. بهم میان و دوسشون دارم و من خیلی وقته رنگ های تیره تو انتخاب لباس هام جایی ندارن و حتی ماگ قهوه‌م رو هم با لباسای خونه‌م ست میکنم!
لباسم رو به مامان و بابا که پیش هم نشستن و دارن با هم نقشه های مامانو مهر میزنن (!) نشون میدم، جلوی اینه وامیسم و گوشیم رو تنظیم میکنم و شروع میکنم به قر دادن. بابا میگه دختر تو تو خونه هم قرتی میگردی؟ و مامان میگه نافش رو ببین. میگم اقا من برم دور نافم تاتو بزنم؟ بابا با خنده میگه هر غلطی میخوای بکن دخترم و این یعنی حرفشم نزن! و مامان میگه چی میخوای بکشی اونجا؟؟ میگم میخوام دایره ای دورش بنویسم رفیق بی کلک مادر. غش غش میخنده و میگه حتما این کارو بکن فقط حامله شدی فونتش خیلی بزرگ میشه!
امتحان پوست وسط بخش اعصاب روی مخ میره و چقدر حوصله‌ش رو ندارم. حوصله لباس رنگی پوشیدن و ملو رو بغل گرفتن و دمنوش البالو خوردن دارم و صدای سیاوش رو که بگه «اون قهرا و بهونه‌هات، اشکای روی گونه‌هات، که از چشات چکیدن و بارون شدن تو لحظه‌هات..»
  • تی رکس