چهل و چهار
دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۳۷ ق.ظ
تا دیر وقت بیدار میمونم و با ملو بازی میکنم و کمی خلوت میکنم برای خودم. کمتر از بیست و چار ساعت دیگه به مدت یک هفته ملو رو میذارم پیش بچه ها و میرم خونه. خسته و کلافه از نق های خونواده، کشیک هام رو پشت هم میچینم و پدرم درمیاد اما لب به شکایت وا نمیکنم. آخرین کشیک اما، کشیک کمکی روز جمعهست. تا ساعت دو باید بمونم و بعد ملو رو برم بذارم پیش الهه و بعد برگردم و جم کنم برم فرودگاه. خستگی کشیک ها حتی توانی برای جم کردن چمدون تو تنم نذاشته و همه چی مونده برای لحظه آخر. ساعت شیش بیدار میشم و دوش میگیرم و قهوه میخورم و به خودم امید میدم که روز خیلی سختی نخواهد بود. یک ربع به هشت میرسم بیمارستان. خوشحالم که جمعهست و عمل از قبل برنامه ریزی شده ای وجود نداره. اما کشیک رو تحویل نگرفته مریض سزارین بد حال میشه و زایشگاه هم پر میشه. باز هم به خودم میگم تا دوازده جم میکنیم مریضا رو و میرم به کارام میرسم. اما یکیشون زایشگاه رو تبدیل میکنه به حمام خون از شدت خونریزی. بخش یک عالمه مریض داره و زایشگاه هم و اتاق عمل هم و ما دو نفریم فقط. من و سپیده که از صبح همو ندیدیم، تا ساعت سه و نیم هم به هم برنمیخوریم جایی. در نهایت درب و داغون میرسم خونه. با حال بد. با مشام پر از بوی خون. با فشار پایین و دست لرزون و سردرد. آب قند درست میکنم برای خودم و با ایدا حرف میزنم و جفتمون حرف زیاد برای گفتن داریم از خستگی های این روزا. ملو رو ورمیدارم و ظرفش رو و غذاش رو و خاکش رو. الهه گفته بود که دیرت میشه و من خودم شب ملو رو میام میبرم خونه. اما من به ملو و وسایلش که فکر میکنم دلم نمیاد با آژانس اذیت شن اون همه. نمیدونم چجوری میرسم و ملو رو میذارم و برمیگردم و چمدون جم میکنم و ماشین میگیرم. میترسیدم به ساعت نگاه کنم حتی. اما لحظه ای که میرسم فرودگاه آخرین اعلام پرواز مشهد کرمانه.
جمعه بیست و شش دی ماه
- ۹۹/۱۰/۲۹
خدا قوتت رفیق :)