سی و نه
به اندازهی کلاس آنلاین ساعت ده، به اندازهی مقالههای زورکی و کنفرانسهایی که سه صبح حاضر کردم خستهم. به اندازه کشیکهایی که نیم ساعت خواب آرزومه و به اندازه امتحانهای هشت جلدی و دوازده واحدی خستهم. من به اندازه چشای خسته بابای مهربونم، به اندازه خواهر باردار تنها موندهم، به اندازه لبخند مامان خوابالودهم، به اندازه برادر کوچولویی که دلش برای فوتبال لک زده خستهم. چشم میبندم و اشک میچکه روی گونهم و به اندازه پدربزرگ بستری توی بیمارستانم خسته و ضعیفم. محبت قلنبه قلنبه خرج مریضهای مسن و تنهای بخش میکنم. مرغ میخرم و پاکت میکنم و به آدمهای درموندهی تو خیابون میدم. چشم میبندم و اشک میچکه روی گونهم و من چقدر خستهم از دلتنگی و نگرانی و خستگی. محبت خرج میکنم برای غریبهها و اشک روی گونهم میچکه و روز میشمرم تا مرخص شدن پدربزرگم و تموم شدن قرنطینه مامان و بابا. روزا رو میشمرم و اشکم میچکه و یعنی میشه اسفند بیاد و همه حالشون خوب باشه و من برم خونه و تک تکشون رو بغل کنم و خواهرزادهم دنیا بیاد و من دورش بگردم و همه خستگیام پر بکشه؟
- ۹۹/۰۹/۰۶
زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی، اون روز سر میرسه ;)