سی و هشت
يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۵۲ ق.ظ
از یک عالمه حس داشتن، به عالم بی حسی رسیدم. و این رو وقتی فهمیدم که علی مست و داغون سه صبح در خونهم رو زد و تا وقتی که خوابش برد بغلم کرد و اشک ریخت و نه برای برگشتن، به سوگ رابطه ای که یک سال پیش تموم شد. آرومش کردم کمی و خندوندمش و حرف زدیم اما در نهایت، حسی وجود نداشت. فرداش که عذرخواهی کرد و از حالم پرسید گفتم فرقی نکردم. نه ذره ای بهتر و نه ذره ای بدترم. و گفتم خوب شد، فهمیدیم دلتنگ چیزی هستیم که دیگه نیست.
حالا نفس عمیق کشیدن آسون شده. آبان دو سال پیش عاشقی کردن رو شروع کردیم و آبان بعدش در نهایت عشق با یک دنیا اختلاف فکر و عقیده جدا شدیم و آخرین روز آبان امسال بالاخره از هم دل کندیم. نفس کشیدن آسون تره چون توی تنهاییم غمگین نیستم. نمیگم خوشحالم. روزهای سختیه اما غمگین نیستم.
هوا سرده و چیزی بین بارون و برف داره میباره. من روی کاناپه با تاپ و شلوارک و جوراب پشمی شیر گرم میخورم و ملو پای توی جورابم رو بغل کرده و خوابیده.
آرومم اما فکر اینکه آبان سال بعد، دیگه مشهد و توی این خونه نیستم کمی ترسناکه.
- ۹۹/۰۹/۰۲
حس عجیبیه که وقتی هنوز موجودی به اسم «عشق» بین دو نفر وجود داره ولی اختلافات عدیدهای وجود داره، با احترام و ادب جدا بشی... درسته اینم سختیها و تلخیهای خاص خودش رو داره ولی حداقلش اینه که خاطرهٔ خوبی تو ذهنِ همدیگه باقی میذارن و میرن... من و «She» (نمیدونم یادت هست یا نه که در موردش زیاد مینوشتم) هم بعد از ۳ سال و در حالی که توی اوج رابطه بودیم، جدا شدیم، دقیقاً هم همین مدلی؛ برای همین خوب میفهمم این حسی که گفتی رو...