سی و پنج
تمام انرژیم رو طی دو هفته صرف خونواده کردم. مامان رو بغل کردم، چلوندم، بوسیدم، باهاش شوخی کردم و اون خندید و کیلو کیلو قربون صدقه خرجم کرد. بابا رو هم بغل کردم، باهاش گپ زدم و گوش دادم به نصیحتهاش که بین خاطراتی که تعریف میکرد قایم میشدن. شب قبل از برگشتن به مشهد، دستش رو بوسیدم و اون برام عاقبت بخیری آرزو کرد و گفت که ازم راضیه و من غرق آرامش شدم. داداش کوچولو که قدش حالا از همهمون بلندتره رو هم زیاد بغل کردم، شوخی کردم باهاش و لپاشو کشیدم و سعی کردم توی همین دو هفته ای که سهممه از یک سال خواهری کنم براش. آبجی رو، آبجی باردار شیکموی خوشکلم رو هیچوقت اینقدر دوست داشتنی ندیده بودم. صد بار نه، هزار بار شاید بغل کردم و بوسیدم و دست رو شکمش گذاشتم و مردم برای قلمبگیش. یکی دو شب شوهرجانش رو انداختم تو اتاق مهمان و کنارش خوابیدم و نصف شب که گرسنه میشد و بیدار و مینشست پای ظرف میوه و با چشای غرق خواب موز و هلو و خرمالو میخورد تماشا کردم. با شوهرجانش تخته بازی کردم و گپ زدیم و قهوه خوردیم. و تقریبا یک هفته پیش برگشتم مشهد. ملوی کوچولوم که همه میگن خیلی بزرگ شده رو توی باکس گذاشتم و گذاشتم همه اعضای خونواده که دیگه حسابی دوسش داشتن، بچلوننش. این مدت نماز صبح رو بیدار میشد با بابا و تو خونه قدم رو میرفت. پشت در دستشویی مینشست تا بابا وضو بگیره و بعد میرفت تو اتاق و نماز خوندنش رو نگاه میکرد و خیالش که راحت میشد بابا خوابیده، دوباره میومد و رو بالش بالای سرم میخوابید. گاهی رو تخت مامان میخوابید و مامان میگفت شبا تکون نمیخورم که بد خواب نشه ملو و من میخندیدم به دل نازکیش. با داداش کوچولو سر جنگ داشت اما دلش که بازی میخواست اونقد پشت در اتاقش مینشست تا درو براش باز کنه. اره، چمدون بستم و ملو رو توی باکس گذاشتم و اومدم مشهد. نمیدونم باید چیکار کنم که اینجا باشم و دلم اونجا جا نمونه و چیکار کنم که اونجا باشم و دلم تنگ خونه و تنهاییم نشه.
- ۹۹/۰۷/۲۶
داشتم به این فکر میکردم اگه همه دائماً و هر روزه فکر کنیم که اگه امروز تمام اون چیزی که توی دل و روحمونه رو به دیگران هدیه ندیم و از اعماق قلب بهشون محبت نکنیم ممکنه فردا به هزار و یک دلیل شرایطش پیش نیاد، چقدر دنیا جای قشنگتری میشد و حال همهمون بهتر بود ^_^
خدا رو شکر کن که محبتهات رو میفهمن و میپذیرن نه مثل من که اغلب موارد پس زده میشم... :(