در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب

آخرین مطالب

هفت

دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ق.ظ
ساعت شیش از اتاقم میام بیرون. مامان پشت پنجره واساده، صدام میکنه و میگه عجب بارونی. چراغ اتاق بابا و مهدی هم روشنه. سرک میکشم تو اتاقا. شیش صبحه و همه بیدارن. مهدی کتاب رو گذاشته جلوش و گوشی به دسته! ساعت هشت امتحان داره و زمین و آسمون رو به فحش کشیده بابتش از دیروز تا حالا. بابا میگه چای تازه دم دارم و من سریع و فنجون به دست میرم و کنارش میشینم. میپرسم نخوابیدی چرا؟ میگه دو ساعتی خوابیدم، بعد نماز خوابم نبرد دیگه. الانم باید برم موتور رو خاموش کنم. شیر محمد تو این بارون نمیتونه بره. راست میگه. از صبح تا شب بارون بگیر نگیر داشت اما از ساعتای یک و نیم دو، یک سره و شدید باریده. وقتی اینجوری بارون میباره، دلیلی نداره موتور آب روشن باشه برای باغ ها! بچه که بودم اینجور وقتا میپریدم تو ماشین و با هم میرفتیم. هنوزم مثل اون وقتا تو بارون شدید زنگ میزنه و برای کارگرش خط و نشون میکشه که لازم نکرده بره و یه کاری دست خودش بده.
حالا من تو اتاق بابا دراز کشیدم. اتاقی که تلویزیون داره، تخته نرد داره، شطرنج و کتابخونه و چای و همه چیزای دوست داشتنی دنیا رو تو خودش داره. پتوی قلب قلبیِ آبی صورتیش که مال خودم بوده یک زمانی و به خاطر نرم بودنش بعد از مشهد من کِش رفته بود(!) رو دور خودم میپیچم. و فکر میکنم اینجا اتاق بابا نیست. درسته که بعد از اون بحثی که سر سیگار کشیدن بابا و سرفه های مامان اتفاق افتاد این اتاق شد اتاق بابا و دیگه هیجای خونه جز اینجا بوی سیگار نپیچید؛ اما مگه نه اینکه حتی خود مامان هم خیلی وقته از میز ناهار خوری دست کشیده و سفره میاره و تو این اتاق پهن میکنه. مگه نه اینکه ما مثل جوجه اردک دائم راه میوفتیم دنبالش و میایم اینجا و میگیم بابا بیا بازی! مگه نه اینکه هیچ وقت نگفت چتونه که پنج تایی شب و روز میاین میشینین ور دل من تو اتاقِ من و همه چیو بهم میریزین و سر و صدا میکنین و تازه نق میزنین که سیگار نکش ما اینجاییم. بله پدرِ من! شما اونقدر بابا ترین بابای دنیا بودی همیشه که هر جا بری همه این خونواده با کله دنبالت میان. و من همه چیز رو، بدون شک همه چیزم رو مدیونم بهت. چیز هایی که بهم دادی و حتی چیز هایی که ازم گرفتی..
به مشهد فکر میکنم و به اینکه تا یک هفته دیگه باید برم واقعا یا نه. به مشهد فکر میکنم و دلم لک زده برای خونه م، اما هنوز نرفته دلتنگ این اتاق و میزبانشم.
  • تی رکس

نظرات  (۲)

  • شهـــ ـــرزاد
  • خدا حفظشون کنه باباترین بابای دنیا رو :)

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم :)

    اوصولا باباها تنها عضوی از خانوادن،که وقتی کش میرن،باید با لبخند به وسیله نگاه کنی و یه چشم غره هم نمیشه رفت:-))))

    خیلی خوشگل نوشتین،عشق و علاقه تو بند بندش موج میزد،پاینده باشن ایشالا:-))

    مگه شما اینترن شدی؟؟؟باید بری؟؟؟؟اصلا پره دادید یا نه؟؟؟؟

    پاسخ:
    آره اصن دلت نمیاد چش غره بری :)
    ممنونم
    ما والا پره که ندادیم به نظر میرسه قرار هم نیست بدیم. دانشکده گفته از اردیبهشت میتونین شروع کنین یا مرخصی بگیرین. هنوز در حال مذاکره ایم :دی

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی