نوزده
يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۶ ب.ظ
صبح
صب با صدای وحشتناک گنجیشکا و حمله غافلگیرانهی ملو به دماغم از خواب پاشدم. و الان با لیوان نسکافه و یه نخ سیگار جیرهی صبحم پای لپ تاپ منتظر شروع کلاسم. شالم رو، رو دستهی مبل گذاشتم محض احتیاط اما از هیچ منظر دیگه ای امادگی آن کردن وب کم رو ندارم! خسته ام، خیلی زیاد خوابم میاد و هیچ بعید نیست وسط تدریس ضایعات عروقی توسط دوس داشتنی ترین استاد تمام ادوار چرت بزنم.
ظهر
کلنجار میرم با دکتر میم و نون و خ و حرص میخورم. کلافه از چاهی که با طناب پوسیدهشون خودم رو انداختم توش و حالا من موندم و پروپزالی که رد شد و دومی که سنگین تر از اولی به نظر میرسه و لعنت به ساختمان پایان نامه و پژوهش و کارمندای کار راه نندازش.
بعدازظهر
دو تا ساندویچ مملو از کالباس و خیارشور و سس درست میکنم و یه لیوان نوشابه که بیشتر حجمش رو یخ پر کرده. سعی میکنم گرسنگی بابت شام نخوردهی دیشب و ایضا صبحونه و ناهار امروز رو جبران کنم و از دل معدهی خالی موندهم دربیارم. و همزمان فکر میکنم به پوستی که امتحانش گرفته نشد و اعصابی که شروع شده و داخلی که کمتر از دو هفته دیگه استارتش میخوره و از همین حالا برق دندون های تیزش رو میبینم!
شب
شب رو احتمالا به فیلم دیدن و بازی کردن با ملو بگذرونم. به کسی زنگ نزنم و جواب کسایی که زنگ میزنن رو مختصر بدم. کوکو سبزی درست کنم و یه نخ جیرهی شبم رو تو تراس بکشم. کولر رو روشن بذارم و ملوی کوچولو و بازیگوشم رو ببرم و قبل خواب تو تخت حسابی با هم کلنجار بریم و در نهایت در حالی که جست میزنه و از تخت میپره پایین و اونقد بدو بدو میکنه تا خسته شه و خوابش ببره، من هم چشام کم کم گرم شه و بخوابم.
یه روز همینقدر یکنواخت و معمولی با دغدغه های یه دانشجوی سال اخر پزشکی که تولدش نزدیکه و کم کم اون روی افسرده و خشمگین روزهای تولدیش داره رخ نشون میده! و منتظر بهونهست که مثل ابر بهار گریه کنه.
- ۹۹/۰۳/۱۸
اوه تی رکس عزیز!
باید روزهای منو ببینی. نظرت در مورد یکنواختی عوض میشه