در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب

آخرین مطالب
۰۴
شهریور
۰۲

آخرین پست من برای نزدیک به دو سال قبله. تو شونزده سالگی، بیست سالگی و حتی بیست سه سالگی فکر نمیکردم روزی میاد که برای حرف زدن با خودم نه سراغ وبلاگ برم و نه حتی نوت گوشی. نه حتی دفتر خاطرات!

دبیرستانی که بودم یه سررسید داشتم که نیمه درونی (!) ترین احساساتم رو توش مینوشتم، حتی ده روز به آیدا سپرده بودمش و گفته بودم برام بنویس. هنوز هم دارمش. خاصیت منه. با خاطرات زندگی کردن خاصیت منه. بزرگ ترین باگ من همینه شاید.

آخرین باری که اینجا نوشتم ده روز قبل از رفتن از مشهد بود. حالا من دو ساله که کار میکنم و دو ماهه که ازدواج کردم. دقیقا شب تولد ۲۷ سالگی. درست ترین و اشتباه ترین کاری که میتونستم بکنم همین بود. زندگی متاهلی برام چیز عجیبی نیست. سخت نیست آسون هم نیست. اون ده ساعتش رو تو مطب میگذرونه و من هشت ساعت درمانگاه کار میکنم. اون غذا میپزه من ظرف میشورم. اون صبحا قهوه درست میکنه، من عصرا چای. اون عصبی و ناراحته من میشنوم. من گریه میکنم اون بغلم میکنه. دعوا نداشتیم و صدای بلند نداشتیم اما دلخوری و دلجویی داشتیم. میفهمه که باید سکوت کنه و میفهمم کی باید تنهاش بذارم. تجربه‌ش از من بیشتر نباشه کمتر نیست. و خوبه که میدونه گاهی باید کاپل باشیم گاهی دوست گاهی فقط همخونه.

سفر رفتیم چند وقت پیش. اولین سفر دو نفره بود. بیشتر لب ساحل بودیم یا نوک قله. باقیش رو خوردیم و خوابیدیم. اولین سفرمون نبود. چند باری با بچه ها رفته بودیم. یک بار با سپیده و محمد، یک بار با فرزانه و یک بار آیدا و حتی یک بار با سروش اینا و خوش گذشته بود. هیچکدوم فکر نمیکردیم دو نفره خوش بگذره ولی گذشت.

 من زیاد اذیتش میکنم، بهونه هام زیاده و گریه هام بیشتر. فاصله نامزدی تا عروسی شاید بدترین دوران این مدت بود. یهو این حقیقت که من تا وقتی نفر دوم باشم خواستنیم تو صورتم خورد. تا وقتی که اونی نباشم که حمایت لازم داره، اونی نباشم که خسته‌ست خواستنیم. باید شنونده باشم، باید حمایت کننده باشم. باید مواظب باشم. من اونم که به تصمیم بقیه احترام میذاره و حمایت میکنه و خرده نمیگیره. و دقیقا لحظه ای که حتی رو پای خودمم نمیتونم وایسم با انبوهی از دلخوری، قضاوت، قهر و ناراحتی مواجه شدم. و جالبه که بازم وایسادم و جایی که مقصر بودم عذرخواهی کردم، دلجویی کردم و چقدر دلم سوخت برای خودم. تو شرایط سخت، مامانم رو آروم کردیم و داداش اون رو آروم کردیم و از دوستامون دلجویی کردیم و نایی نموند که خوش بگذرونیم. تا دو روز بعد عروسی گریه‌م بند نیومد و کسی نبود بفهمه درد من چیه. و حالا شاید بعد دو ماه خودمون رو جم کردیم کمی. حالا مارو دوست دارن و فکر میکنن بهم میایم، بعضی ها هم هنوز فکر میکنن اشتباه کردیم ولی چه فرقی میکنه. تعریف من این بود که تصمیم درست یا اشتباه من دوستی رو ازم نگیره، حمایتی رو ازم دریغ نکنه. تعریف من این بود تو ازدواجم حمایت بشم و حتی روزی اگه به جدایی رسید هم ولی نه، میدونم این نشد و آن هم نخواهد شد.

ملوی آروم من حالا سه و نیم ساله‌ست. هنوز عزیزترینه و هنوز منبع آرامش بی پایانه‌ برای من.

  • تی رکس
۰۴
آبان
۰۰

ده سال دیگه، شاید هم ده ماه دیگه و حتی شاید ده روز دیگه؛ از این روز ها فقط خاطره کم رنگی مونده. این من رو خوشحال میکنه. من آدم فراموش کردن که نه، آدم تظاهر به فراموش کردنم چون. آدم انبار کردن غم و دلخوری تو پستو های ذهنم. من هیچوقت گریه ای یا داد و بیدادی نبودم. احتمالا برای همین تو بیست و دو سالگی سیگاری شدم. همیشه خشمم و حرصم و ناراحتیم رو قورت دادم، سعی کردم منطقم رو تو بدترین شرایط بیارم بالا و در بدترین حالت، بدون حرف موقعیت رو ترک کردم. امروز هم مثل همیشه. وقتی همه کارهام تو هم گره خورده بود و خودخواه ترین آدم ها به اسم دوست وقتم رو با زرنگ بازی گرفتن و در نهایت فقط کار من موند. وقتی ساعت دو ظهر تو ماشین به ساندویچ الویه بدمزه گاز میزدم و تلفنی میانجی گری بحث مامان و آبجی رو میکردم مثل همیشه. وقتی نصف فکرم پیش وحید بود که.. وقتی‌ که این لنف نود کوفتی آگزیلاریم محو‌ نمیشد و درد میومم به حداکثرش در ماه رسیده بود و حمله های میگرنم شده بود مثل قبل از شروع والپروات، وقتی که همزمان حالم از نصف دور و بری هام بهم میخورد و از نصف دیگه دلم گرفته بود؛ برای همه منطقی شدم و درک کردم و هیچکی منو درک نکرد. ساندویچ الویه‌م رو نصفه انداختم دور و رفتم سمت پت شاپ و برای ملو بستنی خریدم. رسیدم به خونه‌ی امنم که کمتر از ده روز دیگه تخلیه‌ش میکنم و از دستش میدم و یکی از دلایل حال بد این روزام از دست دادن اینجاست. رسیدم خونه و ملوی پشمالوم رو بغل کردم و بهش بستنی دادم. و یه دل سیر گریه کردم بعد سالها شاید. کمی آروم شدم، اما فکر اینکه چقدر این روزها سخت شده آروم نگرفت.

  • تی رکس
۲۹
مهر
۰۰

و هفت ماه بعد

هفت سال من هم تموم شد. امروز ساعت هشت صبح وارد لینک شدم. داور علمیم زود تر از همه و بعد راهنما و اخر هم داور آماری وارد شدن. یک ساعت و ده دقیقه دفاع کردم از رساله ای که خودم هم امیدی بهش نداشتم. اونقدر بد از آب دراومد که نه تنها دیگه مقاله ای ازش نمیخواستم که به یک نمره زیر حد متوسط هم راضی بودم. خوب پیش رفت اما. همه سوال هاشون رو جواب دادم. تبریک گفتن پایان دوره پزشکی عمومیم رو و من یادم اومد با چه علاقه ای وارد این رشته شدم و چقدر بی جون و خسته دارم خارج میشم. همه دوربین هارو روشن کردن و یه اسکرین شات شد عکس جلسه دفاع.

جشن فارغ‌التحصیلی اما متفاوت بود. دانشکده گفته بود کراوات ممنوع، خانوما جوراب مشکی، بهم نچسبین، بلند نخندین. و ما از خیر جشن تو محیط آکادمیک گذشتیم و رفتیم هتل و باغ و بزن و بکوب و بریز و بپاش. دونه دونه کلیشه هارو اجرا کردیم. با روپوش عکس گرفتیم، کلاهمون رو پرت کردیم هوا، سوگند خوردیم، تندیس گرفتیم و.. خوش گذشت، روز خوبی بود و همیشه یادم میمونه فسقلی های ترم یکی و دکترای فارغ‌التحصیل شده رو.

اما تلخی های این روزا، رفتن وحید و سپیده بود. و رفتن خودم که حدود دو هفته دیگه اتفاق میوفته. نمیدونم طرحم کجاست. نمیدونم رزیدنتی میدم یا میرم. نمیدونم بازم وحید رو میبینم یا نه. خیلی چیزا رو نمیدونم.
به اندازه هفت سال خسته‌ام و به اندازه هفت سال دلتنگم و به اندازه هفت سال خوشحالم و غمگینم و بلاتکلیفم.
  • تی رکس
۱۶
اسفند
۹۹
تمام دیشب رو بارون باریده و خیابونا خیس خورده و هوا سرد و تمیزه. دلم نمیاد زیر پتو بمونم و پیاده میزنم بیرون. برای ملو غذا میخرم و یکمی قدم میزنم. تو راه برگشت اما افسار خودم رو نمیتونم بکشم. چون که ضعیف‌النفس هستم در زمینه‌ی خرید! لاک و مداد چشم و ریمل میخرم و برمیگردم خونه. آرایش میکنم و برای خودم قهوه دم میکنم و آهنگ میذارم و با ملو میرقصم. به اورژانس و امتحانش فکر نمیکنم. به خواهرزاده کوچولوم که یک هفته دیگه دنیا میاد فکر میکنم اما و ته دلم میلرزه برای دست و پاهای کوچولویی که خواهد داشت. به خواهر تپلیم فکر میکنم و فکر مامان شدنش حالمو خوب میکنه. مادر فوق‌العاده‌ای میشه و این مثل روز روشنه برام. از الان فکر کرده که قراره به مامان و بابا بگه مامانی و بابایی. چون‌که مادرجون پدرجون ‌و مامان‌بزرگ بابابزرگ بهشون نمیاد. اما من در هر حال خاله ام و چقدر عاشق خاله بودنم.
حالم این روزا خوبه. موفق شدم کسی رو دوست داشته باشم! با اینکه فقط کمی از آشناییمون گذشته، قشنگه که حرف کم نمیاریم. قشنگه که جفتمون توی تراس نشستن و‌ چای هلو خوردن رو دوست داریم و قشنگه که حسمون مشترکه. ملو هم دوسش داره. نق میزنه گاهی اما میدونم که دوسش داره.
  • تی رکس
۲۸
بهمن
۹۹
زایل شدن خوشی آخرین کشیک زنان فقط آماده کردن مورنینگ و کنفرانس برای فردا. رخوت و سنگینی عجیبی دارم. بعد ناهار چرب و چیلی که خوردم تا خود الان خواب بودم و دری وری میدیدم. حالا اما پاشدم و دلم نمیخواد نور خونه زیاد باشه. توی تاریکی نسبی نشستم، قهوه میخورم و کورمال کورمال اسلاید میسازم و نوت برمیدارم. جواب سوالایی که یادم رفته از مریض بپرسم رو خودم میدم و زندگی جنسی و فرزندآوری خیالی براش درست میکنم و خوشحالم که مریض هیشکدوم از اساتید فردا نیست!
دیشب اما، آخ! چجوری میشه بچه آورد. چجوری با اون همه درد میشه بچه آورد. اینجارو اگه روحیه حساسی داری نخون. مریض بیست و سه ساله‌م، ساعت دوازده شب بعد از پونزده ساعت درد کشیدن بالاخره آماده شد برای زایمان. روی تخت، لحظه ای که بچه داشت دنیا میومد و دکتر میم فریاد میزد که زور نزن (برای اینکه قبل از اینکه خروج سر خودش پارگی ایجاد کنه، برش رو در مسیری بزنیم که به مقعد آسیب نرسونه)، مریض هم همزمان از درد فریاد میزد و گوشی برای شنیدن زور نزن های دکتر نداشت. نتیجه اینکه تا خود اسفنکتر رکتوم (مقعد) بخیه خورد. نتیجه دیگه اینکه فکر زایمان، چه طبیعی و چه سزارین برای من کابوس به همراه داره.
خسته‌م و به اندازه دو ماه کمبود خواب دارم. نخود خاله کمتر از یک ماه دیگه دنیا میاد و خاله همچنان داره سعی میکنه یه جوری کشیک های اورژانسش رو بچینه و برنامه بریزه که بدون حذف بخش به تولدش برسه. خواهر قلنبه‌ی من داره مامان میشه و من دلتنگ اون شیکم گنده و راه رفتن اسلو موشنش هستم.
حرف آخر هم اینکه، بریم این هشت ماه آخر هم تو دل یه ماجرای عشقی مشقی و خوش بگذرونیم یا بشینیم سر درسمون؟ سپیده میگه فلانه و بیساره و خر جذابیتش نشو. آیدا میگه بیخیال برو تو دلش، نهایتش دو سه روز گریه زاریه دیگه. من با آیدا موافقم البته. میرم تو دلش!

پ.ن: نوشته‌ی دیشب!
  • تی رکس
۱۸
بهمن
۹۹
کشیک زنان یعنی بار ها چک کردن مریض ها و تایم گرفتن و نوشتن اما متوجه زمان نبودن. یعنی ده شب رفتن به سلف و بسته بودنش و تازه نگاه کردن به ساعت برای اینکه ببینی واقعا چنده. یعنی وقتی میفهمی داری از گشنگی میمیری و پاهات ورم کرده و درد داره که بعد از چارده ساعت فرصت میکنی بشینی یه جا. کشیک زنان یعنی مریض های خوشحال و سرحالی که ممکنه یه ساعت بعد سکته‌ت بدن. یعنی از زایشگاه دویدن به اتاق عمل و بعد به بخش. یعنی صدای رو مخی که هر لحظه یه جا پیجت میکنه. یعنی اینکه هیچی نخوابی اما فرداش بالا سر مریض اتند بپره بهت که اینجا هتل پنج ستاره نیست. یعنی یه ربع چشم رو هم بذاری و دو تا مریض برن زایشگاه، دو تا برن اتاق عمل، یکی تو بخش حالش بد شه و همزمان بالا سر هر پنج نفر باشی. یعنی گروه خون همه مریضا و شوهرا و نوزادا رو حفظ باشی. یعنی مبادا پرونده چک کنی. مبادا بگی فشار رو پرستار چک کرده. خدای نکرده کسی بی شرح حال بره برای عمل. واویلا اگه جای مهر تو مهر ماما یا پرستار رو برگه سولفات مریض باشه. اگه بشینی، اگه کند باشی، نفس کم بیاری کارت تمومه. کشیک زنان یعنی سی ساعت استرس، اضطراب، بدو بدو. یعنی اگه همه کارا رو درست انجام دادی و باز هم بهت گفتن بی مسئولیت و از زیر کار درو، بگی بله ببخشید. بله درست میگین. یعنی من رگباری سوال میپرسم و تو باید همه رو جواب بدی. یعنی امروز هر چی من میگم درسته، بقیه اتندا غلط کردن. یعنی جوابگوی کار فلان اتند و بهمان نرس و بیسار ماما بودن. یعنی جنگ اعصاب، فرسایش، استرس مریض و راند و مورنینگ فردا و ارائه کنفرانس رو با هم داشتن. گشنه موندن و پادرد و بیخوابی. یعنی پوست کروکدیل هم که داشته باشی باز هم ما به زانو در میاریمت و اصلا مگه میشه کسی بره زنان اما حداقل یک بار خون گریه نکنه و به فکر انصراف نیوفته (اونم هفت ماه قبل فارغ التحصیلی).
چند شب پیش یه دورهمی بودیم با بچه‌ها. تمام این مدت همه مهمونی ها رو پیچونده بودم با بهونه و بی بهونه. این بار اما فقط به یک چیز فکر میکردم. یه شب مستی و بیخبری و رقص و جیغ و داد. یه شب برای تخلیه دو ماه استرس. و یه صبح تا ظهر خواب عمیق عمیق. اونقدر عمیق که اگه زلزله هم اومد پانشم فرار کنم.
چه خبر از خونواده؟ نمیدونم این مدت تمام تایمی که باهاشون حرف میزدم رو توضیح میدادم که چرا کم بهشون زنگ میزنم و چرا حواسم بهشون نیست، دلجویی میکردم و اجازه میدادم نق بزنن و از خستگی هاشون بگن.
چه خبر از ملو؟ منبع آرامش من. پشمالوی کوچولوی من. سنگ صبور من. دلبر بی سر و‌ صدای من. نقطه اتصال من به دنیای بیداری وقتایی که خونه‌م. 
  • تی رکس
۲۹
دی
۹۹
تا دیر وقت بیدار میمونم و با ملو بازی میکنم و کمی خلوت میکنم برای خودم. کمتر از بیست و چار ساعت دیگه به مدت یک هفته ملو رو میذارم پیش بچه ها و میرم خونه. خسته و کلافه از نق های خونواده، کشیک هام رو پشت هم میچینم و پدرم درمیاد اما لب به شکایت وا نمیکنم. آخرین کشیک اما، کشیک کمکی روز جمعه‌ست. تا ساعت دو باید بمونم و بعد ملو رو برم بذارم پیش الهه و بعد برگردم و جم کنم برم فرودگاه. خستگی کشیک ها حتی توانی برای جم کردن چمدون تو تنم نذاشته و همه چی مونده برای لحظه آخر. ساعت شیش بیدار میشم و دوش میگیرم و قهوه میخورم و به خودم امید میدم که روز خیلی سختی نخواهد بود. یک ربع به هشت میرسم بیمارستان. خوشحالم که جمعه‌ست و عمل از قبل برنامه ریزی شده ای وجود نداره. اما کشیک رو تحویل نگرفته مریض سزارین بد حال میشه و زایشگاه هم پر میشه. باز هم به خودم میگم تا دوازده جم میکنیم مریضا رو و میرم به کارام میرسم. اما یکیشون زایشگاه رو تبدیل میکنه به حمام خون از شدت خونریزی. بخش یک عالمه مریض داره و زایشگاه هم و اتاق عمل هم و ما دو نفریم فقط. من و سپیده که از صبح همو ندیدیم، تا ساعت سه و نیم هم به هم برنمیخوریم جایی. در نهایت درب و داغون میرسم خونه. با حال بد. با مشام پر از بوی خون. با فشار پایین و دست لرزون و سردرد. آب قند درست میکنم برای خودم و با ایدا حرف میزنم و جفتمون حرف زیاد برای گفتن داریم از خستگی های این روزا. ملو رو ورمیدارم و ظرفش رو و غذاش رو و خاکش رو. الهه گفته بود که دیرت میشه و من خودم شب ملو رو میام میبرم خونه. اما من به ملو و وسایلش که فکر میکنم دلم نمیاد با آژانس اذیت شن اون همه. نمیدونم چجوری میرسم و ملو رو میذارم و برمیگردم و چمدون جم میکنم و ماشین میگیرم. میترسیدم به ساعت نگاه کنم حتی. اما لحظه ای که میرسم فرودگاه آخرین اعلام پرواز مشهد کرمانه.
جمعه بیست و شش دی ماه
  • تی رکس
۱۶
دی
۹۹
امروز که میرفتم بیمارستان، هوا به شدت سرد و مه آلود بود. نهایتا بیست متر جلوتر از خودم رو میدیدم. دیر بیدار شده بودم و خسته و کوفته کشیک قبلی و دیروز پر از درگیریم، قهوه نخورده پریده بودم تو ماشین که دیر به ارائه م نرسم. اثر قرصم انگار نمپرید و من کرخت و کوفته یراحی گوش میکردم و به این فکر میکردم چه روزمرگی قشنگ و تهوع آوری رو میگذرونم. حالا نزدیک به یک ماه از فوت باباحاجی میگذره و من منتظرم که بیست و ششم برم و جای خالیش رو ببینم و دیگه منتظر تماسای سه چار روز یک بارش نباشم. ملو رو با خودم نمیبرم. یک هفته خونه سپیده میمونه و من قطعا خیلی دلتنگش خواهم شد.
بخش جراحی تموم شد و ورود به بخش زنان بعد از اون مثل افتادن از چاله به چاهه. بیخوابی های کشیک، کشیک های نزدیک به هم و اتندهایی که حوصله خودشون رو هم ندارن. باید برم دنبال کیس های پایان نامه م اما مدام امروز و فردا میکنم. باید برم سعی کنم بخش اسفند ماهم رو که اورژانسه، عوض کنم که تولد خواهرزاده م رو از دست ندم. آبجی شاکیه. حق داره؟ نمیدونم. خرید عقد و بعد عروسی و جهیزیه و چیدن خونه و بارداری و خرید سیسمونی و هیچ اتفاق مهمی رو در کنارش نبودم و فقط از راه دور بهش یاداوری میکنم که دوسش دارم. هرچند اونا نمیدونن برای همین شیش روزی که میخوام برم اونجا چقدر پشت هم تو بیمارستان بودم. نمیدونم چرا تمایلی به نوشتن از این روزا و ثبت کردنشون ندارم.
اما بازم میگم، خوبم فقط غمگینم. آخرین باری که رفتم پیش استادم (روانپزشکم) گفت استراحت کن. یکمی با خیال راحت غصه بخور و شریک کن نزدیکانت رو توی ناراحتیت.
میخوام برم یکم پنکیک درست کنم و زیر لب زمزمه کنم "بمون یکم کنارم، که افتادم از پا، بخند یکم به حالم، تا که بیاد سر جا، ببین که روزگارم شده رنگ چشمات، بیا به حال زارم بخند تا بشم شاد، به دلقکت بخند عزیزم، کنارم بمان، بذار بهم بخندی، به سر تا پام، اگه نمیشه باشم یه همدم برات، بهم بخند تا بشم، یه شوخی سر رات... " و بعد با شیر گرم بخورم و بعد قرصم رو بخورم و تو تخت رستاخیز بخونم تا خوابم ببره. این کتاب رو دارم تو خواب میخونم انگار، واسه همینه که تموم نمیشه احتمالا.
  • تی رکس
۰۳
دی
۹۹

پدربزرگم رو از دست دادم و امتحان جراحی دادم و فردا اولین کشیک بخش زنانه. از همه اتفاق‌های این مدت همین سه تا جمله رو‌ دارم که بگم. خوبم اما غمگینم. روز‌ا برام زود میگذره و شب ها کش میاد. و من خیلی تلاش کردم تا همین چند خط رو اینجا بنویسم. چون‌که خسته و دلتنگ و بغض‌آلودم و فقط یک نفر رو دارم که کنارش لبخند واقعی میزنم. اما ترس از دست دادن بزرگ‌تر از همیشه پشت سرم واستاده و سایه میندازه روی همون لبخند هم.

  • تی رکس
۱۹
آذر
۹۹
برای من پدربزرگ یعنی باباحاجی. باباحاجی من، پیرمرد خوشتیپ و خوش استایل من، کت و شلوار می‌پوشید و پالتو و بارونی های بلند و کلاه کپ فرانسویش رو سرش میذاشت. با عصای چوبیش و عینکی که همیشه روی چشمش بود. باباحاجی من و کتاب‌های قطورش که رو رحل میذاشت و میخوند؛ حالا اما دیوان شمسش پیش من جا مونده و بی خداحافظی رفت. برای من اما، همیشه قصه‌هاش، نصیحتاش، خاطره‌هاش به روشنی روز میمونه. باباحاجی من صبح امروز تو بیمارستان دور از من رفت. آخرین تصویرش برای من قدم زدنمون توی حیاط خونه‌شون بود. آخرین درخواستش ازم رسوندن سلامش به امام‌رضا بود. آخرین باری که بهم زنگ زد و گفت پس کی دکتر میشی برمیگردی بابا؟ سه هفته پیش بود.
باباحاجی من وقتی رفت که نشد ببینمش، ببوسمش، و اون بگه حمید چه دختر لوسی تربیت کرده و بخنده. روزی رفت که هیچ پروازی به سمت خونه نبود و هیچ مراسمی نمیشد گرفت. موندم مشهد و کاش بغضی که گلوم رو خراش میده می‌شکست. موندم مشهد و مقاله‌م رو یه خط درمیون ترجمه میکنم چون بابا گفته خونه نیا. چون مامانت مریضه. چون هیچ مراسمی نیست. و خواهرت بارداره. و تو بیای چیکار کنی وقتی با خیال راحت نمیتونیم همو بغل کنیم حتی. مگه ما که اینجاییم پیش همیم که بیای؟ بمون و از خودت مراقبت کن. با دو تا پرواز، تو سه تا شهر؟ بذار نگرانت نباشم بابا.
و من کاش بغضم می‌ترکید و تو این شیش سال من سه نفر رو از دست دادم در حالیکه نمیدونستم دفعه بعد که برمیگردم نیستن.
باباحاجی من رفت و یک شب یلدای دیگه دور سفره پر از میوه‌شون، یک هفت سین دیگه و بالای سفره نشستن و عیدی دادنش، لبخند و صدای گرمش، مهربونی و حمایتی که پشتمون گرم بود بهش، حسرت شد. باباحاجی من همیشه دعا کرد تا لحظه آخر عمرش رو پای خودش باشه، بعد از مرگ زن‌عمو دعا کرد دیگه مرگ جوونای خونواده‌ش رو نبینه؛ و کاش بترکه بغض من. سپیده رو راهی کردم خونه‌ش. کنار شومینه زانو هام رو بغل کردم. دیوان شمسش رو نگاه میکنم و من حتی از مرگش هم دورم و باورم نمیشه.
  • تی رکس